تقدیم به مــرضیه عـــزیزم مذهبی |
|||
اردیبهشتی عاشق که میشود ... تمام میشود ... زمین زیر پای احساسش میلرزد ... با چشمهایش برایت غزل میخواند ... با دستهایش دنیا را پیش رویت می آورد ... و با قلبش آسمان را زیر پایت فرش خواهد کرد ... پس آزارش نده ... که اگر تمامش ، تمام شود ، آرام میرود ... آن وقت تو میمانی و یک مشت رویای خام ... که حتی کوچکترینش ، به واقعیت تبدیل نخواهد شد ... 1- خداوند از تو نخواهد پرسید پوست تو به چه رنگ بود 2- خداوند از تو نخواهد پرسید که چه لباسهایی در کمد داشتی 3- خداوند از تو نخواهد پرسید زیربنای خانه ات چندمتر بود 4- خداوند از تو نخواهد پرسید در چه منطقه ای زندگی میکردی 5- خداوند از تو نخواهد پرسید چه تعداد دوست داشتی 6- خداوند از تو نخواهد پرسید میزان درآمد تو چقدر بود 7- خداوند از تو نخواهد پرسید عنوان و مقام شغلی تو چه بود 8- خداوند از تو نخواهد پرسید که چه اتومبیلی سوار میشدی 9- خداوند از تو نخواهد پرسید چرا این قدر طول کشید تا به جست و جوی رستگاری بپردازی 10- خداوند از تو نخواهد پرسید که چرا این مطلب را برای دوستانت نخواندی کودکی زمزمه کرد: خدایا با من حرف بزن و یک چکاوک در مرغزار نغمه سر داد. کودک نشنید او فریاد کشید: خدایا! با من حرف بزن صدای رعد و برق آمد اما کودک گوش نکرد او به دور و برش نگاه کرد و گفت خدایا! بگذار تو را ببینم ستاره ای درخشید اما کودک ندید او فریاد کشید خدایا! معجزه کن نوزادی چشم به جهان گشود اما کودک نفهمید او از سر ناامیدی گریه سر داد و گفت: خدایا به من دست بزن بگذار بدانم کجایی. خدا پایین آمد و بر سر کودک دست كشید اما کودک دنبال یک پروانه کرد او هیچ درنیافت و از آنجا دور شد... برچسب:, :: 19:15 :: نويسنده : آیت
1- خداوند از تو نخواهد پرسید پوست تو به چه رنگ بود 2- خداوند از تو نخواهد پرسید که چه لباسهایی در کمد داشتی 3- خداوند از تو نخواهد پرسید زیربنای خانه ات چندمتر بود 4- خداوند از تو نخواهد پرسید در چه منطقه ای زندگی میکردی 5- خداوند از تو نخواهد پرسید چه تعداد دوست داشتی 6- خداوند از تو نخواهد پرسید میزان درآمد تو چقدر بود 7- خداوند از تو نخواهد پرسید عنوان و مقام شغلی تو چه بود 8- خداوند از تو نخواهد پرسید که چه اتومبیلی سوار میشدی 9- خداوند از تو نخواهد پرسید چرا این قدر طول کشید تا به جست و جوی رستگاری بپردازی 10- خداوند از تو نخواهد پرسید که چرا این مطلب را برای دوستانت نخواندی کودکی زمزمه کرد: خدایا با من حرف بزن و یک چکاوک در مرغزار نغمه سر داد. کودک نشنید او فریاد کشید: خدایا! با من حرف بزن صدای رعد و برق آمد اما کودک گوش نکرد او به دور و برش نگاه کرد و گفت خدایا! بگذار تو را ببینم ستاره ای درخشید اما کودک ندید او فریاد کشید خدایا! معجزه کن نوزادی چشم به جهان گشود اما کودک نفهمید او از سر ناامیدی گریه سر داد و گفت: خدایا به من دست بزن بگذار بدانم کجایی. خدا پایین آمد و بر سر کودک دست كشید اما کودک دنبال یک پروانه کرد او هیچ درنیافت و از آنجا دور شد...
درباره وبلاگ به وبلاگ من خوش آمدید آخرین مطالب آرشيو وبلاگ پیوندهای روزانه پيوندها
تبادل
لینک هوشمند
نويسندگان |
|||
|