تقدیم به مــرضیه عـــزیزم مذهبی |
|||
برچسب:, :: 10:49 :: نويسنده : آیت
زنبور عسلی در اطراف آتش برافروخته نمرودیان پرواز می کرد ، حضرت ابراهیم از او پرسیدند : زنبور ، در اطراف آتش چه می کنی ؟ آیا نمی ترسی که سوخته شوی ؟ زنبور گفت : یا ابراهیم آمده ام آتش را خاموش کنم . حضرت ابراهیم با خنده گفتند : مگر متوجه نیستی که آب دهان کوچک تو تاثیری بر این آتش ندارد ؟ زنبور پاسخ داد : چرا می خندی یا ابراهیم ؟ من به خاموش شدن یا نشدن آتش نمی اندیشم ، بلکه به این می اندیشم که اگر روزی از من بپرسند آن هنگام که ابراهیم در آتش بود تو چه می کردی ؟ بتوانم بگویم من نیز در کار خاموش کردن آتش بودم . و حالا اگر روزی از ما بپرسند آن هنگام که حضرت مهدی (عج) در پس پرده ی غیبت بود شما برای ظهورش چه می کردی ؟ پاسخ ما به این سوال چیست ؟؟؟؟؟؟؟ بارالها...
از كوي تو بيرون نشود پاي خيالم
نكند فرق به حالم
چه براني،چه بخواني
... چه به اوجم برساني
چه به خاكم بكشاني
... نه من آنم كه برنجم
نه تو آني كه براني..
نه من آنم كه ز فيض نگهت چشم بپوشم
نه تو آني كه گدا را ننوازي به نگاهي
در اگر باز نگردد...
نروم باز به جايي
پشت ديوار نشينم چو گدا بر سر راهي
كس به غير از تو نخواهم
چه بخواهي چه نخواهي
باز كن در كه جز اين خانه مرا نيست پناهي...
برچسب:, :: 10:42 :: نويسنده : آیت
بار خدایا باز دل به یاد تو فغان می کند. نمی دانم در جستجوی تو دیرینه کتاب کهن تاریخ را مطالعه کنم یا چشم بر صفحه آسمان بدوزم؟ دل را به یاد موهبتهای تو آرام کنم یا به تعریف آفریده هایت؟ خدایا، گاه که از همه نا آدمیها خسته می شوم یاد تو تحمل زیستن را برایم آسان می سازد. خدایا عشق زیباست اما کدامین عشق پرشور تر از عشق به توست که یادت قلبها را به اوج لذتها می رساند و مرگ را زیباترین پدیده ها می سازد. خدایا، شرم مرا از آن باز می دارد که از تو چیزی بخواهم چرا که هر چیزی را قبل از آنکه بخواهم به من داده ای. اما خدایا سه چیز را از کسی که آفریدی دریغ مدار که تا زنده ام توان خواندن نماز ایستاده را داشته باشم، که عشقت از دلم بیرون نرود و آن زمان که مرا خواندی در راه تو باشم. ای محبوب من، ما را پاک بگردان، پاک بمیران و پاک محشور بگردان که تو رب العرش العظیمی
خدایا حفظ کن کسی را که دوستش دارم و یاورش باش در گرداب مشکلات و صدایش را بشنو وقتی تو را میخواند و خوشبختش کن بخاظر قلب پاکش...
ایستادن اجبار کوه بود و رفتن سرنوشت آب
عادت می کنیم : خداوندا... خداوندا تو میدانی که من دلواپس فردای خود هستم مبادا گم کنم راه قشنگ آرزوها را مبادا گم کنم اهداف زیبا را مبادا جا بمانم از قطار موهبتهایت مرا تنها تو نگذاری که من تنهاترین تنهام؛ انسانم خدا گوید : تو ای زیباتر از خورشید زیبایم تو ای والاترین مهمان دنیایم تو ای انســــان ! بدان همواره آغوش من باز است شروع کن ... یک قدم با تو تمام گامهای مانده اش با من... برچسب:, :: 19:56 :: نويسنده : آیت
دَرْ زُلْفِ چونْ کَمَنْدَشْ اِیْ دِلْ مَپیچْ کانْجا سَرْها بُریدِهْ بینیْ بی جُرم و بی جِنایَتْ... برچسب:, :: 19:55 :: نويسنده : آیت
زان یار دلنوازم شکریست با شکایت گر نکته دان عشقی بشنو تو این حکایت بی مزد بود و منت هر خدمتی که کردم یا رب مباد کس را مخدوم بی عنایت رندان تشنه لب را آبی نمیدهد کس گویی ولی شناسان رفتند از این ولایت در زلف چون کمندش ای دل مپیچ کان جا سرها بریده بینی بی جرم و بی جنایت چشمت به غمزه ما را خون خورد و میپسندی جانا روا نباشد خون ریز را حمایت در این شب سیاهم گم گشت راه مقصود از گوشهای برون آی ای کوکب هدایت از هر طرف که رفتم جز وحشتم نیفزود زنهار از این بیابان وین راه بینهایت ای آفتاب خوبان میجوشد اندرونم یک ساعتم بگنجان در سایه عنایت این راه را نهایت صورت کجا توان بست کش صد هزار منزل بیش است در بدایت هر چند بردی آبم روی از درت نتابم جور از حبیب خوشتر کز مدعی رعایت عشقت رسد به فریاد ار خود به سان حافظ قرآن ز بر بخوانی در چارده روایت
خبـــــر بــــــه دورترین نقطه ي جهان برسد نخواست او به منِ خسته بــی گمان برسد شکنجه بیشتر از این؟ که پیش چشمِ خودت کسی کــــــه سهم تو باشد به دیگران برسد چه می کنی؟ اگر او را که خواستی یک عمر بـــه راحتی کسی از راه نـاگهـــــــان برسد،... رهــــــا کنی بــــــرود از دلت جــدا بـــــاشد به آن کـــه دوست تَرَش داشته به آن برسد رهـــــــا کنی بروند و دو تا پرنده شوند خبر بـــه دورترین نقطه ی جهان برسد گلایـــه اي نکنی بغض خـویش را بخــــــوري که هق! هق!... تو مبادا به گوششان برسد خدا کند کــه... نه! نفرین نمی کنم... نکند به او کـــــــه عاشق او بوده ام زیان برسد خدا کند فقط این عشق از سرم برود خدا کند کــه فقط زود آن زمان برسد
برچسب:, :: 18:19 :: نويسنده : آیت
خدایا مرا در كوره راههای پر سنگلاخ نفس تنها مگذار. برچسب:, :: 18:16 :: نويسنده : آیت
خــدایا دوستت دارم، واسه هـر چی که بخشیدی بـازم چشمامو می بندم، که خوبی هاتو بشمـارم تو دیدی من خطا کردم، دلـم گم شـد دعــا کــردم تو حتی از خودم بهتر، غریبی هامو می شناسی مي گويند هر وقت آب مي نوشی بگو يا حسين علیه السلام اين روزها که آب مي بيني و نمي نوشي آرام بگو يا اباالفضل علیه السلام برچسب:, :: 18:14 :: نويسنده : آیت
در رویاهایم دیدم که با خدا گفت و گو می کنم خدا پرسید:پس تو می خواهی با من گفت و گو کنی؟ من در پاسخش گفتم:اگر وقت دارید. خدا خندید: وقت من بی نهایت است... در ذهنت چیست که می خواهی از من بپرسی؟ پرسیدم چه چیز بشر شما را سخت متعجب می سازد؟ خدا پاسخ داد:کودکیشان.....! اینکه آنها از کودکی شان خسته می شوند،عجله دارند که بزرگ شوند، و بعد دوباره پس از مدتها،آرزو می کنند که کودک باشند. اینکه آنها سلامتی خود را از دست می دهند تا پول به دست آورند... و بعد پولشان را از دست می دهند تا دویاره سلامتی خود را به دست آورند. اینکه با اضطراب به آینده می نگرند و حال را فراموش می کنند و بنابراین نه در حال، زندگی می کنندو نه در آینده اینکه آنها به گونه ای زندگی می کنند که هرگز نمی میرند، و به گونه ای می میرند که گویی هرگز زندگی نکرده اند. دستهای خدا دستانم را گرفت،برای مدتی سکوت کردیم و من دوباره پرسیدم: به عنوان یک پدر ،می خواهی کدام درس زندگی را فرزندانت بیاموزند؟ او گفت:بیاموزند که آنها نمی توانند کسی را وادار کنند که عاشقشان باشد، همه کاری که آنها می توانند بکنند این است که اجازه دهند که خودشان دوست داشته باشند. بیاموزند که درست نیست خودشان را با دیگران مقایسه کنند، بیاموزند که فقط چند ثانیه طول می کشد تا زخمهای عمیقی در قلب آنان که دوستشان داریم ایجاد کنیم، اما سالها طول می کشد تا آن زخمها را التیام بخشیم. بیاموزند ثروتمند کسی نیست که بیشترینها را دارد، کسی است که به کمترینها نیاز دارد. بیاموزند که آدمهایی هستند که آنها را دوست دارند، فقط نمی دانند که چگونه احساساتشان را نشان دهند. بیاموزند که دو نفر می توانند با هم به یک نقطه نگاه کنند و آن را متفاوت ببینند. بیاموزند که کافی نیست فقط آنها دیگران را ببخشند، بلکه آنها باید خود را نیز ببخشند. من با خضوع گفتم:از شما به خاطر این گفت و گو متشکرم. آیا چیز دیگری هست که دوست دارید فرزندانتان بدانند؟ خداوند لبخند زد و گفت: فقط اینکه بدانند من اینجا هستم.«همیشه» برچسب:, :: 18:6 :: نويسنده : آیت
برچسب:, :: 18:5 :: نويسنده : آیت
چند روزی بود که دوباره به دامان خدا بازگشته بود، عطش زیادی برای خدایی شدن پیدا کرده بود. هر روز عصر به سراغ پارسای شهر خود می رفت و هر روز چیزی در مورد آئین عشق از او می پرسید و جرعه ای آب می نوشید. یک روز پارسا به او گفت می دانی برای آنکه راه آسمان را گم نکنیم چه خون دل ها خورده شد و خون چه پیامبران و جانشینانی بر زمین ریخته شده؟ داستان ها را یک به یک گفت، از طوفان نوح ، از مبارزه داوود،از شهادت یحیی،از تلاش های سلیمان از مبارزه نا برابر یک نفر به صدها نفر، از اسارت خانواده بندگان خوب خدا (واقعه عاشورا)…. او گفت آن مبارزه های تا ریخی در روزهایی رخ داد که روز خدا نا میده می شوند. جوان پرسید: اکنون که دیگر آن مبارزه ها وجود ندارد، پس ما نمی توانیم کاری برای آئین آسمان کنیم یعنی ما دیر رسیده ایم؟! آن ها که در آن زمان بوده اند منفعت برده اند و ما دیگر نمی توانیم از مبارزه در راه خدا سهمی و سودی ببریم؟! پاسخ شنید: هر روز روز خدا است و همه جا دشت مبارزه برای خدا. هر روز در درون تو جدا لی است بین تاریکی و روشنا یی و تو می توانی سیاهی را برگزینی یا سپیدی را. همه جا میدان مبارزه است. همه جا عرصه امتحان و انتخاب است. در خانه ات! خیا بان! محل کار! پشت میز دانشگاه! ایستگاه اتوبوس! پارک محله تان! همه جا! همه جا! همه جا میدان مبارزه است و همه روز، روز خدا هر روز که برمی خیزی می توانی ا نتخاب کنی، درسپاهیان آسمان و همراه فرشتگان باشی یا در خیل شیطا ن، تصمیم با توست که مبارز راه نور باشی یا رهرو کوره راه ظلمت! هرروزتان خدایی باد …. برچسب:, :: 18:4 :: نويسنده : آیت
پرنده ای به رسالت مبعوث شد ... خداوند گفت: ديگر پيامبری نخواهم فرستاد، از آنگونه كه شما انتظار داريد؛ اما جهان هرگز بیپيامبر نخواهد ماند؛ و آنگاه پرندهای را به رسالت مبعوث كرد. پرنده آوازی خواند كه در هر نغمهاش خدا بود. عدهای به او گرويدند و ايمان آوردند. خداوند رسولی از آسمان فرستاد. باران، نام او بود. همين كه باران، باريدن گرفت، آنان كه اشك را میشناختند، رسالت او را دريافتند، پس بیدرنگ توبه كردند و روحشان را زير بارش بیدريغ خدا شستند. اما هميشه كافری هست تا باران را انكار كند و با گُل بجنگد، تا پرنده را دروغگو بخواند و باد را مجنون و دريا را ساحر. اردیبهشتی عاشق که میشود ... تمام میشود ... زمین زیر پای احساسش میلرزد ... با چشمهایش برایت غزل میخواند ... با دستهایش دنیا را پیش رویت می آورد ... و با قلبش آسمان را زیر پایت فرش خواهد کرد ... پس آزارش نده ... که اگر تمامش ، تمام شود ، آرام میرود ... آن وقت تو میمانی و یک مشت رویای خام ... که حتی کوچکترینش ، به واقعیت تبدیل نخواهد شد ... 1- خداوند از تو نخواهد پرسید پوست تو به چه رنگ بود 2- خداوند از تو نخواهد پرسید که چه لباسهایی در کمد داشتی 3- خداوند از تو نخواهد پرسید زیربنای خانه ات چندمتر بود 4- خداوند از تو نخواهد پرسید در چه منطقه ای زندگی میکردی 5- خداوند از تو نخواهد پرسید چه تعداد دوست داشتی 6- خداوند از تو نخواهد پرسید میزان درآمد تو چقدر بود 7- خداوند از تو نخواهد پرسید عنوان و مقام شغلی تو چه بود 8- خداوند از تو نخواهد پرسید که چه اتومبیلی سوار میشدی 9- خداوند از تو نخواهد پرسید چرا این قدر طول کشید تا به جست و جوی رستگاری بپردازی 10- خداوند از تو نخواهد پرسید که چرا این مطلب را برای دوستانت نخواندی کودکی زمزمه کرد: خدایا با من حرف بزن و یک چکاوک در مرغزار نغمه سر داد. کودک نشنید او فریاد کشید: خدایا! با من حرف بزن صدای رعد و برق آمد اما کودک گوش نکرد او به دور و برش نگاه کرد و گفت خدایا! بگذار تو را ببینم ستاره ای درخشید اما کودک ندید او فریاد کشید خدایا! معجزه کن نوزادی چشم به جهان گشود اما کودک نفهمید او از سر ناامیدی گریه سر داد و گفت: خدایا به من دست بزن بگذار بدانم کجایی. خدا پایین آمد و بر سر کودک دست كشید اما کودک دنبال یک پروانه کرد او هیچ درنیافت و از آنجا دور شد... برچسب:, :: 19:15 :: نويسنده : آیت
1- خداوند از تو نخواهد پرسید پوست تو به چه رنگ بود 2- خداوند از تو نخواهد پرسید که چه لباسهایی در کمد داشتی 3- خداوند از تو نخواهد پرسید زیربنای خانه ات چندمتر بود 4- خداوند از تو نخواهد پرسید در چه منطقه ای زندگی میکردی 5- خداوند از تو نخواهد پرسید چه تعداد دوست داشتی 6- خداوند از تو نخواهد پرسید میزان درآمد تو چقدر بود 7- خداوند از تو نخواهد پرسید عنوان و مقام شغلی تو چه بود 8- خداوند از تو نخواهد پرسید که چه اتومبیلی سوار میشدی 9- خداوند از تو نخواهد پرسید چرا این قدر طول کشید تا به جست و جوی رستگاری بپردازی 10- خداوند از تو نخواهد پرسید که چرا این مطلب را برای دوستانت نخواندی کودکی زمزمه کرد: خدایا با من حرف بزن و یک چکاوک در مرغزار نغمه سر داد. کودک نشنید او فریاد کشید: خدایا! با من حرف بزن صدای رعد و برق آمد اما کودک گوش نکرد او به دور و برش نگاه کرد و گفت خدایا! بگذار تو را ببینم ستاره ای درخشید اما کودک ندید او فریاد کشید خدایا! معجزه کن نوزادی چشم به جهان گشود اما کودک نفهمید او از سر ناامیدی گریه سر داد و گفت: خدایا به من دست بزن بگذار بدانم کجایی. خدا پایین آمد و بر سر کودک دست كشید اما کودک دنبال یک پروانه کرد او هیچ درنیافت و از آنجا دور شد... برچسب:, :: 20:3 :: نويسنده : آیت
ممکن است گاهی گریه کنم ولی هیچگاه در تنهایی گریه نمیکنم خداوند اینجاست اشکهای مرا پاک می کند...چون... قلب من خانه ی خداست ممکن است گاهی بیفتم و بلغزم اما هرگز در سقوط تنها نمی مانم خداوند هست و مرا بلند می کند... چون... قلب من خانه ی خداست شاید گاهی رنج بکشم اما هرگز در این رنج کشیدن تنها نمی مانم پروردگار مرا از رنجها رها می کند...چون... قلب من خانه ی خداست خوشحالم برای اینکه میدانم هرگز تنها نیستم خداوند همواره با من است...چون... قلب من خانه ی خداست...
محل رخداد این زیبایی، شهر توریستی اسکاگن؛ شمالی ترین شهر دانمارک است جایی که دریای بالتیک و دریای شمالی بهم می پیوندند. دو دریای مختلف با هم یکی نمی شوند و بنابراین این راستا بوجود می آید. و این همان چیزی است که در قرآن آمده است: سوره مبارکه الرحمن مَرَجَ الْبَحْرَیْنِ یَلْتَقِیانِ (۱۹) بَیْنَهُما بَرْزَخٌ لا یَبْغِیانِ (۲۰) فَبِأَیِّ آلاءِ رَبِّکُما تُکَذِّبانِ (۲۱)
۲۰) اما میان آن دو حد فاصلی است که به هم تجاوز نمی کنند. ۲۱) پس کدامین نعمتهاى پروردگارتان را انکار می کنید؟
سلام مرضیه خوبم بخاطر اومدنت ازت ممنونم ، توی شرایط خیلی بدی بودم ، داشتم میمردم ، وقتی گفتی کجایی انگار چراغی توی دلم روشن شد و تو رو خیلی به خودم نزدیک دیدم و بعدشم که گفتی بیا بیرون باورم نمیشد ، زود پریدم بیرون و حول حولکی داشتم دنبالت میگشتم اما شاید ظاهرم اینو نشون نمیداد ، بعدش تو رو روبروم دیدم و خیالم راحت شد ، حالا داشتم به این فکر میکردم که چه جمله ای بهت بگم که تو هم دیگه ناراحت نباشی و آروم شی ... و بعدش که باهم صحبت کردیم و بهت گفتم .... اینو بدون که خیلی دوست دارم و تحمل ندیدنت رو ندارم .
برچسب:, :: 17:24 :: نويسنده : آیت
تو می خندی ... حواست نیست ... من آروم می میرم منو پوک می زنی آروم تنم می لرزه و می ری ... حواست نیست تو می خندی برچسب:, :: 17:17 :: نويسنده : آیت
عشقـــــ منـــ از فريبــــ انسانـــها دلگـير نشو، اينان روے زميني زندگيــــــ ميکنند
کی اشکات و پاک می کنه شبا که غصه داری؟
♥♥♥♥♥♥♥مـــ❤ــــرضیه♥♥♥♥♥♥♥ خدایا ... این روزها عجیب دلم برای حرف زدن با تو تنگ شده آرزویی در دل دارم و دستانم خالیست و زبانی پر ز دعا دارم به دریای لطف و رحمت تو امیدوارم و به سخاوتمندی تو ایمان کامل دارم پس یا دلم را از این آرزو خالی کن یا دستانم را پر کن برچسب:, :: 17:14 :: نويسنده : آیت
رو به تو سُجده میکنم دری به کعبه باز نیست
♥♥♥♥♥♥♥مـــ❤ــــرضیه♥♥♥♥♥♥♥ برچسب:, :: 17:12 :: نويسنده : آیت
برام هیچ حسی شبیه تو نیست ! کنار تو درگیر آرامشم همین از تمام جهان کافیه .. همین که کنارت نفس میکشم برام هیچ حسی شبیه تو نیست تو پایان هر جستجوی منی تماشای تو عین آرامشه .. تو زیباترین آرزوی منی منو از این عذاب رها نمیکنی کنارمی به من نگاه نمیکنی تمام قلب تو به من نمیرسه همینکه فکرمی برای من بسه از این عادت با تو بودن هنوز ببین لحظه لحظم کنارت خوشه همین عادت با تو بودن یه روز اگه بی تو باشم منو میکشه یه وقتایی انقدر حالم بده که میپرسم از هر کسی حالتو یه روزایی حس میکنم پشت من همه شهر میگرده دنبال تو مرضیه جان دلم برات تنگ شده... قطره دلش دریا می خواست خیلی وقت بود که به خدا گفته بود. هر بار خدا می گفت:از قطره تا دریا راهی ست طولانی. راهی از رنج و عشق و صبوری.هر قطره را لیاقت دریا نیست. قطره عبور کرد وگذشت.قطره پشت سر گذاشت. قطره ایستاد و منجمد شد.قطره روان شد و راه افتاد. قطره از دست داد و به آسمان رفت.و هر بار چیزی از رنج و عشق و صبوری آموخت. تا روزی که خدا گفت:امروز روز توست. روز دریا شدن . خدا قطره را به دریا رساند. قطره طعم دریا را چشید . طعم دریا شدن را. اما... روزی قطره به خدا گفت:از دریا بزرگتر هم هست؟ خدا گفت: هست. قطره گفت:پس من ان را میخواهم.بزرگترین را.بی نهایت را. خدا قطره را برداشت و در قلب آدم گذاشت و گفت:این جا بی نهایت است. آدم عاشق بود. دنبال کلمه ای می گشت تا عشق را توی آن بریزد. اما هیچ کلمه ای توان سنگینی عشق را نداشت. آدم همه ی عشقش را تو ی یک قطره ریخت. قطره از قلب عاشق عبور کرد. و وقتی قطره از چشم عاشق چکید خدا گفت: حالا تو بی نهایتی زیرا که عکس من در اشک عاشق است... برچسب:, :: 18:6 :: نويسنده : آیت
هـنـوز هـم گـاهیــ
خــتـــم میـ شــود.
بی آنکـه بـخـواهَمْ... دلـتـَنـگـت میـ شَـوَم... دلـتـنـگِ بـودنَـتْ........ حـَتـی هـَمـان بــودنِ کمْ رنـگـت... خـیـلیــ وقْـت بـود کـه دلـَم میـ خـواست بـگویـم دوسـتـَتْ دارَم........ تــــو که غَـریـبـه نیــستـیــ دیــگر نـمیـ توانم خودم را به آن راهی که نمیـ دانـم کـجـاسـت بــــزنـــم... دلــم هـمـان راهیــ را میـ خـواهـد که تــــــــو در امــتـدادش ایـستــاده بـــاشی. هــمـانْ تـمـامِ راه هـایی کـه میـ گـویـنـد به عــِـــــشـــــــقْ برچسب:, :: 18:4 :: نويسنده : آیت
هیچ وقت گریه نکن ! چون هیچکس لیاقت اشکهای تو را ندارد.
چند صباحی است که دل را معبد عشقت نهادم و از فراسوی فاصله ها نگاه مهربانت را بر خود خریدم روزگاری بود که تنهاییم را با مرغان آسمان تقسیم می نمودم و همراه با بارش باران دل تنهایم را نوازش می کردم تا اینکه نامت را شنیدم و همانا عشق بزرگت را با دنیای تنهاییم تعویض نمودم مهربانا اگر روزی یاد من در قلبت از بین رفت شکایتی ندارم زیرا یاد تو را با خود همراه خواهم کرد. در چشمانت چیست که مرا به سوی خود میکشد؟ در گرمی دست هایت چیست که دستهایم آنها را میطلبد ؟ در آینه چشمهایم بنگر چه میبینی؟ آیا میبینی که تو را میبیند؟ صدای طپش قلبم را میشنوی که فریاد میزند دوستت دارم دوست ندارم که بگویم دوستت دارم دوست دارم که بدانی دوستت دارم.
شایـد ................ اینجآ حَریمِ مــن اَست ........... مـــכּ و تـــﻭ هــﻤـاכּ آכمـ و حـواے مـُدِرنیــمــــ ڪه כلـِمــاכּ میــخـواهــَכ شــَریــڪ شـَویــمـ بــاهـَمـ دَر خـورכטּ یـِڪـــ سـیـب! !!! حــَتـّـﮯ اَگـر رانــכهـ شــَویــمـ اَز ایــنجــا !!! ........................ +قَلبـِ✘ـ مـَטּ براےِ تو آواز مے خـ✘ـوانَد مِثـ✘ـلِ صـِ✘ـداےِ برچسب:, :: 18:42 :: نويسنده : آیت
خدايا فقط تو را مي خواهم.....باور کرده ام که فقط تويي سنگ صبور حرف هايم درباره وبلاگ به وبلاگ من خوش آمدید آخرین مطالب آرشيو وبلاگ پیوندهای روزانه پيوندها
تبادل
لینک هوشمند
نويسندگان |
|||
|