تقدیم به مــرضیه عـــزیزم مذهبی |
|||
قطره دلش دریا می خواست خیلی وقت بود که به خدا گفته بود. هر بار خدا می گفت:از قطره تا دریا راهی ست طولانی. راهی از رنج و عشق و صبوری.هر قطره را لیاقت دریا نیست. قطره عبور کرد وگذشت.قطره پشت سر گذاشت. قطره ایستاد و منجمد شد.قطره روان شد و راه افتاد. قطره از دست داد و به آسمان رفت.و هر بار چیزی از رنج و عشق و صبوری آموخت. تا روزی که خدا گفت:امروز روز توست. روز دریا شدن . خدا قطره را به دریا رساند. قطره طعم دریا را چشید . طعم دریا شدن را. اما... روزی قطره به خدا گفت:از دریا بزرگتر هم هست؟ خدا گفت: هست. قطره گفت:پس من ان را میخواهم.بزرگترین را.بی نهایت را. خدا قطره را برداشت و در قلب آدم گذاشت و گفت:این جا بی نهایت است. آدم عاشق بود. دنبال کلمه ای می گشت تا عشق را توی آن بریزد. اما هیچ کلمه ای توان سنگینی عشق را نداشت. آدم همه ی عشقش را تو ی یک قطره ریخت. قطره از قلب عاشق عبور کرد. و وقتی قطره از چشم عاشق چکید خدا گفت: حالا تو بی نهایتی زیرا که عکس من در اشک عاشق است... نظرات شما عزیزان:
درباره وبلاگ به وبلاگ من خوش آمدید آخرین مطالب آرشيو وبلاگ پیوندهای روزانه پيوندها
تبادل
لینک هوشمند
نويسندگان |
|||
|